رد شدن به محتوای اصلی

کشف روزمرگی ها

از وقتی که بچه بودم، این یک قانون ثابت و همیشگی بود. وقتی که می خواهی ظرف بشوری، باید ظرفهای شسته و خشک را جمع کنی و بعد شروع کنی. اولها برایم سخت بود، داد می زدم " اگه قراره من ظرف بشورم روی همین ظرفهای خشک می چینم." بعد مامانم می دوید توی آشپزخونه، ابروهاش رو می کشید توی هم و می گفت: امکان نداره بذارم ظرفهای خشک رو دوباره خیس کنی. و ظرفها را جمع می کرد. و من به هدفم که همان جمع نکردن ظرفها بود می رسیدم. ولی غرغرهام ادامه داشت که چرا نمیشه ظرف خیس را گذاشت روی ظرف خشک، بالاخره همه شان با هم خشک می شوند. بزرگتر که شدم، در موارد معدودی که می خواستم ظرف بشورم، ظرفهای خشک را جمع می کردم و ردیف روی کابینت می چیدم. " من بلد نیستم جا بدم" . و مامانم که با حرص تمام از این بی عرضگی ساختگی من ظرفها را توی کابینت جا می داد. 
دیروز که داشتم ظرف می شستم، بی اختیار یاد مامانم افتادم. دو سه تا لیوان خشک توی سبد بود و من حوصله نداشتم آنها را بردارم، و عذاب وجدان گذاشتن ظرفهای خیس روی خشکی آنها اذیتم می کرد. خودم را قانع کردم که چی؟ حالا همه شان با هم خشک می شوند. و بدون جمع کردن لیوانها به کارم ادامه دادم، ولی ذهنم می پرید روی خشکی لیوانهای زیری که الان دیگر خیس شده بودند. 
گاهی فکر می کنم تلاشم برای فرار از شدن چیزی شبیه مادر و پدرم شدن بیهوده است. من گذشته ی همین آدمهام که تکرار شده است، گیرم کمی متفاوت تر، آنهم به مقتضای زمان. پس چرا واقعیت خودم را نمی پذیرم و دربرابر زندگی شل نمی کنم؟ 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...