رد شدن به محتوای اصلی

eternal sunshine of the spotless mind

دکتر میم عزیز 

سلام

درخشش ابدی یک ذهن  پاک، فیلمی بود که امشب دیدم. وسط فیلم فهمیدم یک بار دیگر هم آن را دیده ام که اینقدر فضا برایم غریب بود هیچی یادم نیامده بود ازش.
دختر فیلم یک آدم  ایمپالسیو است. این را خودش در فیلم هی تکرار می کند. هر دفعه موهایش یک رنگ است، آبی، نارنجی، سبز، قرمز. و هر آن ممکن است راسته ی کارش را بگیرد و برود هرجا که دلش می خواهد و با هر که دلش می خواد. این را خودش به مرد فیلم می گوید.
در کنارش مرد، خجالتی است. آرام است. محافظه کار است، روی سطح یخی دریاچه پیش نمی رود از ترس ترک برداشتنش. و توی خانه ی مردم دوام نمی آورد و می گذارد می رود.
من مرد این داستانم . هرچند که دوست ندارم باشم. دوست دارم زن داستان باشم. دوست دارم ایمپالسیو باشم، چیزی که هیچوقت نبودم. اینقدر کادر و قالب نمی داشتم. اینقدر همه ی محیطم را با خط کش نکشیده بودم. دوست داشتم دستم لرزیده بود، دوست داشتم از خط زده بود بیرون. کی بود اولین نفری که گفت وقتی رنگ می کنی نباید بزند بیرون از خط؟
 هرروز می روم سرکار. توی خیریه ای که گفته بودم. در دوهفته ی گذشته حدود ۲۵ میلیون تومن برای خیریه پول جمع کردم، به علاوه ی هماهنگی جراحی یک مریض ۱۲ تومنی.
ولی تمام مدت، ذهنم پیش شرکت مهندسی است که مصاحبه دادم. ده روز از مصاحبه ام میگذرد و آنها به من خبری ندادند.  اینکه از کی باید بیایم سر کار. چقدر حقوق می دهند، و توی چه بخشی باید کار کنم.
از اینکه الان برای کودکی بیمار و بی پول کلاه و شال گردن می بافم تا شنبه بیاید و تحویل بگیرد خوشحالم، ولی از اینکه مهندسی هستم که توی اتاق ته دفتر نشسته است و بخشی از دغدغه اش همکاری است که از موفقیتش درحال سکته است غمگین.
یک کار کوچک پاره وقت بهم پیشنهاد شد. چیزی شبیه منشی. یک هماهنگ کننده ی تلفنی. حتی رفتم طرف را دیدم. ولی جوری از موضع بالا حرف زدم که فهمید من آدم ماندگاری نیستم. از من تضمین می خواست که برای یک دوره ی کوتاه نمی مانم و من تضمین ندادم.
من هدفهای گنده تری دارم. نمی توانم قول بدهم تا مدتها یک هماهنگ کننده ی تلفنی یک مدرس تئاتر باقی خواهم ماند.
وای آقای دکتر. احساس بدی دارم از این همه نارضایتی. از این همه یک جایی نایستادن و نفس راحتی نکشیدن. دوست داشتم یک جایی می ایستادم، مثل دامنه ی کوه هزار که بچگی هایم رفته بودم، کوله ام را می گذاشتم روی زمین و روی چمن های سبز و زیر آفتاب دراز می کشیدم ومی خوابیدم.   و وقتی بیدار می شدم پر بودم از خوشی جایی که هستم و آنی که هستم.


پ.ن. این قرار بود متن یک ایمیل باشد و پابلیک نشود، ولی شد.

نظرات

  1. به نظرم حق داری اینجور درب و داغون و سرگشته باشی
    این خاصیت کسایی هست که اغواگر هستن
    از بیرون قوی و زیبا
    از درون خاکستر

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.