رد شدن به محتوای اصلی

خانم و آقایی که روی مبل کناری نشسته اند، در نظر اول، زوجی هستند که مشکل دارند. اینجا مطب روانپزشک است و آدمهای مشکل دار می آیند. ولی چیزی که خیلی این مشکل را به من می نماید یک دلیل ساده ی احمقانه دارد. این که آقا، چاق است و خانم رانها و پاهای بزرگ وپهنی دارد. به همین دلیل من فکر کردم این بیچاره ها چگونه زندگی می کنند و همدیگر را تحمل می کنند. الان 45 دقیقه است که آنها روی کاناپه نشسته اند؛ می گویند و می خندند. زن دستش را روی گوش شوهرش می کشد و از آنجا روی زبری ته ریشش و اشتیاق بوسیدانش را در خود می میراند.هرچه باشد اینجا مطب دکتر است و مردم نشسته اند.
من، من لاغر خوش هیکل، اینجا نشسته ام و از روی هیکل آدمها تشخیص خوشبختی و بدبختی آنها را می دهم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

ا

می‌دونم که نباید عصرها بخوابم، چون شب خوابم نمی‌بره و در نتیجه فرداش کسل خواهم بود، ولی حدودای ساعت ۳ بعد از ظهر که می‌شه، وقتی ولو می‌شم روی کاناپه که یه کم استراحت کنم، چشمام سنگین می‌شن. صدای بازی بچه‌های ساختمان اونور کوچه هم میاد، نسیم خنکی هم از بالکن می‌وزه و می‌شینه روی پوستم. بعد یهو تسلیم می‌شم. پتوی نازکی می‌کشم روم و به صدای بچه‌ها گوش می‌کنم وچشمهام بسته می‌شه.  بعضی روزا وقتی بیدار می‌شم، آفتاب پریده، و غروب پهن شده کف خونه‌ی تاریک.  اینجور مواقع باید زور بزنم بیدار شم، تشنه با دهن تلخ.  یه لیوان آب می‌خورم، یه قهوه درست می‌کنم و همونجایی که تا یه ربع پیش خواب بودم ولو می‌شم و قهوه می‌خورم و سیگار می‌کشم. بعضی روزها دلم می‌خواد یه چیزی از تلویزیون ببینم