رد شدن به محتوای اصلی

فاز مستی

یک سفر دخترونه، مستی، اینقدر که دکمه های کیبورتو گم می کنی. توی مه گم میشی. شاهرخ می خواند:"چشمات گفتن بشکن من شک نکردم، چشات از جنس مرغوبه، چقدرحال چشات خوبه." 
و او پیک می ریزد پشت هم. بیرون هوا سرد است. می خواهیم روی بالکن بخوابیم تا ستاره ها را لابلای درختان ببینیم و مه لحافمان شود صبحگاهان وقتی بیدار می شویم. و ذهنی که الان مست مست است و نمی داند چه می نویسد. همه چیز یک اتفاق از پیش تعیین شده است انگاری.شما چه می فهمین از بارها پاک کردن و دوباره نوشتن؟
و حرف کسی را زدن که نیست و بودنش نعمت است و حس خوبی دارد و چشمهات دودو می زند و وسط این صفحه ی مانیتور می دود دنبال هم، نوشتنی است. نوشته ای که مستی است تمامش است و تو نمی دانی چه چیزی قرار است تهش در بیاد و آهنگ آقای داماد مارتیک را می خواند توی گوشت.

به به 
من احساس پرواز دارم.

احساس دور شدن از همه ی حسهای دنیا.

کنیاک و ژامبون وقتی چسبیدی به بخاری که از سرما نمیری
آخ آخ 

من دوست دارم مغزم را تحویل دهم به یک تحویل دار و پرش کنم از موسیقی و شعر. بعد بنشینم گوشه ای ترانه و موسیقی بخوانم.

چهارشنبه شب 17 آبان. اغوزداربن

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...