یک سفر دخترونه، مستی، اینقدر که دکمه های کیبورتو گم می کنی. توی مه گم میشی. شاهرخ می خواند:"چشمات گفتن بشکن من شک نکردم، چشات از جنس مرغوبه، چقدرحال چشات خوبه."
و او پیک می ریزد پشت هم. بیرون هوا سرد است. می خواهیم روی بالکن بخوابیم تا ستاره ها را لابلای درختان ببینیم و مه لحافمان شود صبحگاهان وقتی بیدار می شویم. و ذهنی که الان مست مست است و نمی داند چه می نویسد. همه چیز یک اتفاق از پیش تعیین شده است انگاری.شما چه می فهمین از بارها پاک کردن و دوباره نوشتن؟
و حرف کسی را زدن که نیست و بودنش نعمت است و حس خوبی دارد و چشمهات دودو می زند و وسط این صفحه ی مانیتور می دود دنبال هم، نوشتنی است. نوشته ای که مستی است تمامش است و تو نمی دانی چه چیزی قرار است تهش در بیاد و آهنگ آقای داماد مارتیک را می خواند توی گوشت.
به به
من احساس پرواز دارم.
احساس دور شدن از همه ی حسهای دنیا.
کنیاک و ژامبون وقتی چسبیدی به بخاری که از سرما نمیری
آخ آخ
من دوست دارم مغزم را تحویل دهم به یک تحویل دار و پرش کنم از موسیقی و شعر. بعد بنشینم گوشه ای ترانه و موسیقی بخوانم.
چهارشنبه شب 17 آبان. اغوزداربن
نظرات
ارسال یک نظر