رد شدن به محتوای اصلی

accidental husband

فیلمی که الان ام بی سی پرشیا می ذاره. اسمش هست شوهر تصادفی. یکی از هزارتا فیلمی که در هالیوود ساخته میشه.با همه ی مولفه های یه فیلم هالیوودی کامل. که اتفاقا این یکی ترکیب تمیزی هم با بالیوود داره. موسیقی هندی، جشن عروسی هندی. و غیر از اون هنرپیشه های آمریکایی مثل: اما تورمن و خاویر باردم. زن تحصیل کرده و ثروتمند، مرد خوش تیپ ولی عامی. زن ثروتمند و متشخص که اتفاقا مجری برنامه ی رادیوییه به اسم عشق واقعیه با مردی از طبقه ی خودش ازدواج قصد ازدواج داره. همه چیز خیلی خوبه تااینکه اما تورمن با خاویر باردم آشنا میشه. چه جوری؟ نمی دونم. چون من از نصفه ی فیلم دیدم. البته خیلی هم مهم نیست. این دوتا عاشق هم شدن. اوضاع خر تو خریه . تا اینکه بالاخره عروس خانوم تو لباس سفید و تو کلیسا می فهمه این ازدواج اشتباهه. آقای داماد هم که یه پارچه آقاست می کشه کنار و خاویر باردم سر می رسه. ته فیلم خیلی هندیه. این که همه ی مهمونا براشون دست تکون می دن و این زوج خوشبخت جدید همدیگه رو ماچ می کنن و میرن. واقعا تو این فیلم چی جالبه؟ از نظر هنری: هیچی، از نظر سیاسی: واقعا هیچی. نمی دونم از نظر بازی ها حتی هیچی. در همه ی این فیلم خنده های اما تورمنه که شما رو به دنبال خودش می کشه و بیخیال بازی های خاویر باردم. البته تجملات نامزد اصلی. همه ی اینا مهم نیست. من وقتی دغدغه های اما تورمن رو به عنوان یه عروس می بینم وسوسه میشم که بدونم چند سالشه. از وقتی که ما بچه بودیم درباره ی همه ی هنرپیشه ها می گفتن می دونی چند سالشه؟ اووووه نیگاش نکن اینقدر جوونه. کمِ کم ۵۰ رو داره. مثلا همین گوگوش خودمون، از وقتی من یادمه می گفتن ۶۰ سالشه. یا لیلا فروهر. ولی این روزها میشه سرچ کرد.اما تورمن متولد ۱۹۷۰ عه. ۱۱ سال از من بزرگتره. فیلم هم همین ۳-۴ پیش ساخته شده. چرا من اینقدر می بافم؟ اما تورمنی که ۳۲-۳ سالشه توی فیلم برای خوردن کیک عروسیش وقت میگیره. برای دیدن لباس عروسیش میره. کسی بهش نمیگه تو این سن تو باید فولان کنی و بهمان. وقتی عاشق مرد دوم میشه هم کسی بهش نمیگه رتبه ی اجتماعی تو در نظر بیار. حالا من کار ندارم که این فیلمه و کسشره و اینکه تو دنیای واقعی چه اتفاقی می افته همونجا. ولی همش این ۳۱ سالگی خودم جلوی چشمم رژه میره. اینکه مامان و بابای من همش بهم میگن یه فکری برای زندگیت بکن. اینکه ۳۱ سالگی برای یه زن خیلی دیره. برای یه مرد اول راهه. من از بچگی خیلی درگیر این باید ها و نباید های دخترا درمقابل پسرها بودم. من از نوجوونیم هم خیلی درگیر دیربودن بودم. همیشه برای هر کاری که می خواستم بکنم دیر بود. ۲۱ سالم بود که می خواستم نویسنده شم.و فکر می کردم دیره. هیچوقت هیشکی به من نگفت احمق کی تو ۲۱ سالگی نویسنده شده که تو بشی. یا اصلن شدن خوب به تو چه ربطی داره. من همیشه مقایسه شدم. نه با خودم، با بچه های مردم. وقتی دانشگاهمو ول کردم فک می کردم برای لیسانس گرفتن دیگه دیره، پاشم برم دانشگاه بگم که چی؟ یا وقتی می خواستم برم کلاس آواز تو ۲۶ سالگی، حتی خارج رفتن هم به نظرم دیر بود. به نظرم باس تو ۱۷ سالگی می رفتم که با محیط حسابی اخت شم، بتونم جزوی از فرهنگشون بشم. پارسال رفتم دکتر روانشناس .مرضم چی بود؟ کمال گرایی؟ کامل گرایی؟ دکتر می گفت اینا با هم فرق دارن. هر چند که مهم نیس فرقشون. تو وقتی کامل گرایی یعنی همیشه یه جای کار می لنگه. حتی وقتی توی بغل اونی هستی که عاشقشی، فک می کنی یه جای کار خرابه. همه چیز اونی که باید نیست. بعد می زنی رابطه تو به گا میدی. بعد هی با خودم فک کردم من این مرضو از کجا آوردم. ازکی گرفتم؟ بعد اونروزایی یادم اومد که باید تو مدرسه نمره هام بیست میشد. باید بهترین دانش آموز مدرسه می بودم. نمره انضباطم باید ۲۰ می بود چون مامانم معتقد بود از نمره ی ریاضی مهمتره. چون مامانم خودش مدیر دبیرستان بود. اون موقعا نمره انضباط ۱۸-۱۹ مایه ی آبرو ریزی بود. شاید سرافکندگی. هدف زندگی من موفقیت بوده همیشه نه خوشبختی. چرا؟ چون از بچگی مادر و پدر من بهم گفتن تو باید انسان موفقی باشی تو زندگیت. یه آدم بزرگ بشی. اسمت سر زبونها باشه. خوب واقعا براشون سنگین بود اینکه من دانشگاهمو ول کنم. با یه دیپلم برم سرکار. مامانم هر روز با برگه های دانشگاه پیام نور می اومد خونه که فراگیر ثبت نام کنم. یه کوفتیو بخونم. حتی الان بعد از اینکه من مدرک معماریمو از هنر و معماری گرفتم، میگه خوب حالا خیلی فرق می کنه؟ وقتی من داغ می کنم و سرمو می کوبونم روی فرمون ماشین خودشو در حد یه زن بی سواد خونه دار میاره پایین و میگه خوب من این چیزا رو نمیدونم. فکر می کنه من یاد رفته مشاور کنکور دختر داییم بوده. این انتظار همیشگی برای موفقیت همیشه با من بوده و من همیشه فکر می کردم نتونستم انتظارشون رو برآورده کنم. نمی دونم این نوشته رو شروع نکردم که به اینجا برسم. حرفهای تکراری. فقط وقتی خنده های اما تورمن رو می دیدم فکر می کردم یعنی میشه منم این حسو تجربه کنم؟ یعنی ۳۱ سال دیر نیست برای اینکه عاشق شی بزنی کون لق دنیا، بگی با یکی عروسی می کنم که عاشقم باشه،عاشقش باشم. و اگه پیش نیومد مهم نیست ازدواج نمی کنم. من درگیر فوبیای دیر شدنم ام. دارم سعی می کنم حلش کنم. به خودم بقبولونم برای هیچی دیر نیست هیچوقت. و این کار خیلی سختیه . پ.ن. کل این نوشته فوق العاده عامیانه نوشته شده به جهت اینکه اصلن حس فکر کردن نداشتم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.