رد شدن به محتوای اصلی

شورباقالایی که نخوردم...

کمتر پیش می‌آید من و مامانم  پیش هم بنشینیم. یعنی کمتر پیش می‌آید من پیش مامانم بنشینم. از در که می‌آیم تو، سر خودم را می‌گیرم و می‌روم توی اتاقم. لب تاپم را که هیچوقت خاموش نیست باز می کنم و برای خودم می تابم. حالا کجا؟ خیلی هم مهم نیست. مهم وقتی است که می کشم.
توی خانه هم بیشتر شبیه مشتری های مهمانخانه های بین راهی ام. اکثرا راضی ام به لقمه غذایی، هر چه باشد و دستشویی و حمامی. 
بعضی وقتها دوست دارم تلویزیون ببینم، ولی خوب تلویزیون دیدن مثل رفتن به هتل ستاره دار است. شرایط خودش را دارد. باید بابا نخواهد کانالهای ایرانی را یک به یک رج بزند تا به فیلمی چیزی برسد و مامان نخواهد شصت دقیقه و افق را ببیند. خودم را توی اتاقم حبس می کنم تا شیوه ی زندگی مادر و پدرم کمتر اذیتم کند. اینکه بابا می خواد تلویزیون را با صدای بلند ببیند یا مامان که  وسایل خیاطی اش را از روی میزناهارخوری جمع نمی کند. ترجیه می دهم توی اتاقم باشم تا کمتر ببینم و بشنوم.
تقصیر هیچ کسی هم نیست. یعنی بیشتر تقصیر آنها نیست. اینکه من در آستانه ی ۳۱ سالگی هنوز در خانه ی پدری ام زندگی می کنم تقصیر کسی نیست جز من. خانه شان است. دلشان می خواهد با همدیگر دعوا کنند . یا مامانم همیشه بساط شیرینی پزی اش را راه بیندازد. یا اصلا یک سال طول بکشد تا برای خانه پرده بخرد، لوستر ها را عوض کند. من نباید اینجا باشم. 
باید هفته ای یک بار، یا نهایت دوبار سر خر را کج کنم و از محل کارم بیایم خانه شان، سرراه برایشان هندوانه و گرمک بخرم، حتی دنبال بهداد هم بروم که بابام با دیدنش ذوق کند و راه بیافتند دور حیاط برای ماشین سواری و هرس کردن گلها. 
همه ی آن چیزی که باعث شد امشب من نروم توی اتاقم و در را به روی خودم نبندم این نبود که مامانم چند کیلو باقالی خریده بود و برای پاک کردنشان دست تنها بود. یا اینکه بابا باز هم درباره ی ازدواج و پسر خانوم نون حرف می زد. دلیل خیلی ساده ای داشت و آن قطع بودن اینترنت من بود. همین دلیل ساده باعث شد من و مامانم دوباره حرفهای همیشگی را هی تکرار کنیم. حرفهایی از این قبیل که "امکان نداره فولانی دختر فولانی دوس پسر داشته باشه، یعنی شاید داشته باشه ولی امکان نداره در این حدهایی باشه که شماها اینقدر براتون عادیه" . "این حدها" یعنی سکس. مامانم تا جایی که بتواند از بکار بردن این لغت طفره میرود و از نظرش هیچکدام از دخترهای فامیل ما دوست پسر نداشته اند و اگر داشته اند، باهاش نخوابیده اند. در واقع مامانم۶۸٪ می‌داند که اشتباه می کند، ولی همیشه اون ۳۲٪ باقی مانده بهش کمک می کند که این قضیه را هضم کند هنوز در این جامعه می توان سالم زیست. بهش میگم : " من اگه بچه ام تو سی سالگی بیاد بگه دوس پسر ندارم و با یکی نمی خوابم، مستقیم می برمش روان پزشک، میگم این یه جای کارش می لنگه." 
مامانم می‌خندد. شاید فکر می کند شوخی می کنم. 
باقالی ها امانم را بریده اند. تمام نمی شوند. میگویم این چه وقت باقالی خریدن است خوب؟ همه شان زرد شده اند که. این بخش اخلاقی مامانم را دوست دارم. زنِ خونه نیست. آدمِ کار خانه نیست. از این مدل زنهایی که هر روز می روند خرید و مدام درحال سرویس دادن به شوهر و بچه هایشان هستند. درست است که هروقت یخچال خالی است غر می زنم ولی واقعا از اینکه خودش را درگیر این حماقت نکرده است خوشحالم. 
مامانم جزو دسته آدمهای بلاتکلیف است. و شاید بلاتکلیفی من هم ارثی باشد از او. البته از نظر اکثر آدمها مامان من آدم بلاتکلیفی نمی نماید. این صفت بلاتکلیفی با ظاهر مامانم تناسب چندانی ندارد. ولی این بلاتکلیفی را من می دانم، می شناسمش. چون خودم بهش مبتلایم. مامانم رویای یک ایده ی اقتصادی را همیشه در سر می پروراند. یک روز پرورش شترمرغ، یک روز پرورش قارچ، کارگاه شیرینی پزی، آشپزخانه سرو غذا و.... مامانم دوست دارد همه ی کتابهای دنیا را بخواند، تاریخ ادیان، مولوی، شاهنامه، سروش، تاریخ و هر چیز دیگری که فکرش را بکنی.
فقط در زمینه ی کارهای هنری است که کوتاه آمده و همه ی آنهایی را که دوست دارد، دوست دارد من یاد بگیرم. آرایشگری، طراحی لباس، خیاطی و ... از وقتی که من نوجوان بودم، همیشه به من می گفت تو باید یک زن موفق باشی. و وقتی این جمله را می گفت بغض می کرد. از نظر مامانم زن موفق یعنی زنی که تحصیلات دانشگاهی عالی دارد، شغل ثابتی دارد که ترجیحا دولتی باشد، شوهری که همدم اوست و بچه ای که بزرگش می کند. البته جمله ی قبلی را که می خوانم می بینم کسی که این ویژگی ها را داشته باشد واقعا زن موفقی است - منهای بخش کار دولتیش - اصلا انسان موفقی است. 
بهش می گویم:" مامان، امشب بیخیال من باش. نمی خوام حرف بزنم" حوصله ی حرف زدن از بچگی هایم را ندارم. حوصله ی حرف زدن از بچه ی خودم را هم ندارم. هی حرفهاش را تکرار می کند تا آخرش صدایم درمی آید :" اگه از روز اول من توی زندگیم قرار نبود آدم موفقی باشم، و بهم گفته بودن خوشحال باش، الان اوضام از این بهتر بود."  هر چند که من معتقدم نباید به مادرها و پدرها اعتراض کرد. آنها به شیوه ی خودشان ما را تربیت کردند که هر کدام از نظرشان بهترین روش هم بوده. ولی همه ی حرفم به مامانم این است که بعضی چیزها در من نهادینه شده است. ۳۰ سال است. من باید خودم را بشکنم تا بتوانم یکی دیگر بسازم. کاری که همه ی این چند سال می کنم. شکستن و از نو ساختن. و این نویی که آنها می بینند دیگر آنی نیست که دوست داشتند باشد. مامانم همیشه میگوید : " واقعا چی شده که تو طرز فکرت شده این؟ از کجا دراومده این فکرا و حرفها؟ "  و من حتی خودم هم جوابی برایشان ندارم. چی شد که من این شدم؟ این عنی که نمی داند با زندگیش چه باید بکند.  خیلی هم برایم مهم نیست که بدانم از کی و از کجا شروع شد این پوست اندازی ام. هر چند که گاهی خودم را می اندازم تهِ  یک سیاهچاله و هی خودم را کنکاش می کنم. هی مرور می کنم. ولی باز هم به نتیجه ای نمیرسم. از سیاهچاله در می‌آیم، تنم را می تکانم و به زندگی ام ادامه می دهم. ولی از اینی که هستم راضیم. نه که خوشحالم کند. از اینکه آنِ ۱۵ سال پیشم نیستم راضی ام. از اینکه شبیه دختر فولانی نیستم راضی ام. 
ولی مامانم از اینِ من راضی نیست. غمگین است حتی. هی حرف می زند، میگویم : " مامان بیخیال شو دیگه، بعد از عمری نشستیم پیش هم." میگوید: "اگه همیشه اینقدر پیش من می نشستی الان یه جور دیگه فکر می کردی". میگم : "شاید هم برعکس تو بهتر فکر می کردی". می خندد. با همه ی تفاوت طرز فکرمان حسن بزرگی که دارد می شنود. اولش سخت، بعدترها بهتر. بهش میگم :" مامان فقط تو زندگی سعی کن آدما رو ببینی، قضاوت نکن. بذار خلقت راه خودشو بره."
باقالی ها تمام شدند. کمرم درد گرفته است. میگوید: "ببین همیشه من تو این خونه چی می کشم از کار.". 
می‌آیم توی اتاقم. اینترنتم وصل شده. دیگر صدایش را نمی شنوم. ولو می شوم روی تخت و لب تاپم را باز می کنم. 








نظرات

  1. خیلی بدجنسیه از این که متوجه شدم "زندگی‌های در آستانه‌ی 30سالگیِ هنوز در خانه‌ی پدر" به هم شبیه‌ن خوشحال شدم؟ خیلی بدجنسیه؟
    دوست دارم بدونم اگه اینترنت نبود-نه این که یهو دیگه نباشه، اگه کلا نبود- چه جوری می‌بود

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.