رد شدن به محتوای اصلی

کابوس امشبم.

همه اش خواب بود. 
انگار که همه ی ما یه جایی پیج داشتیم، توییتر نبود، یه چیزی مث گودر، یا وبلاگ. محمد هر روز به صفحه ی من سر می زد تا اینکه عاشقم شد. من آمدن و رفتنش را می دیدم. صفحه ی من یک جایی شبیه خیابان فاطمی بود، حد فاصل وصال و میدان. رفت و آمد و همه چی ِ اون رو می دیدم. من عاشق محمد نبودم؟ نشدم؟ هیچ به یاد نمی آورم. یک جایی بود انگار که عروسی. انگار که دوتا عروس لباس پوشیدند و رفتند، به فاصله ی زمانی. انگار که مردند. کسری یک جایی آن اطراف رد میشد؟ نشسته بود؟ بود؟ نمی دانم. بخشی از من آنجا مرد. بخشی که زنده بود(انگار) می گفت مگر می شود پایان همه ی داستانها یکی باشد. انگار همه چیز داستان بود. بخشی که مرده بود می گفت میشود. انگار می خواست نشانش دهد. حالم بد بود. نمی دانم بخش زنده بود یا مرده. ممد می خواست به من بفهماند اینجا دنیای مجازی است. اینجا صفحه ی نوشتن وبلاگهایمان است اما من پا به پایش نمیرفتم. برایم واقعی بود. کسری آن حوالی رد میشد. توی خوابم هم با کسری معاشرتم در حد احوال پرسی ساده بود. ممد به من پیغام خصوصی داد، به جای کس دیگه. من نفهمیدم و باهاش حرف می زدم، انگار ممد برام داستان سرایی می کرده. این آدمی که پیغام خصوصی می داد داستان نمی گفت، من داستان می گفتم. اون یه آدم واقعی بود که ممد به جایش می نوشت. بعد ها آخرهای خواب ممد گفت از اون بخشش خیلی حال کرده و می شه این را نوشت. مث یه داستان. ولی آن لحظه من مرده بودم. زنی بود که روی تخت افتاده بود، حالش بد بود. زنی که من می شناختمش و دوستش داشتم. تخت از این تخت های تزریقاتی ها بود، افتاده توی کوچه پس کوچه های خیابان فاطمی. نصفه ی مرده ی من از همه چیز می ترسید، از آدمها که میمیرن . از زخمهایشان. نصفه ی زنده ام، نصفه ی مرده را مسخره میکرد. دنبالش راه افتاده بود که تلخی ها رو نشونش بده. نصفه ی مرده سوار موتور بود، نصفه ی زنده ام صداش میکرد، نصفه ی مرده ام خیلی ساده بود هر دفه برای این یکی می ایستاد. این یکی می نشست ترک موتور آن یکی . نصفه ی زنده ام شده بود ممد، که می خواست ثابت کند همه چیز مجازی است. حواس نصفه ی مرده را پرت می کرد که موتور بخورد توی دیوار، وقتی او میترسید و جیغ می کشید داد می زد سرش و می گفت: ببین ما تصادف نمی کنیم، ما نمی میریم. 
من حالم بد بود. این من که می گویم از نصفه هایم جدا بود. شاید نصفه ی زنده بود. یک بار حوالی میدان فاطمی رفته بودم خانه ی یکی از بچه ها، آنجا علف کشیدیم. انگار همه علف کشیده بودند و من یادم نیست. کسری هم آنجا بود. انگار خانه ی دوست صمیمی کسری بود. رفتم در خانه باید با کسری حرف می زدم. انگار او بود که می فهمید من چی می گویم. از این خانه های قدیمی آجری بود که آیفون قدیمی داشت . خانه ی قدیمی ۴ طبقه. زنگ قهوه ای سوخته. زنگ دوم را زدم. بعد از اینکه یک عالمه فشارش دادم یک صدای ناله ی زنگی درآمد. خیابان شلوغ بود. آشفته بود. انگار همه می دانستند حال من بد است. باز هم زنگ را فشار دادم، این بار محکمتر. می خواستم برم از اینکه کسی نبود ناگهان کسری و دوستش رسیدند. از دیدن کسری بال دراوردم. گفتم کسری بیا من کارت دارم. باید باهات حرف بزنم. کسری بسته ی نانی که دستش بود به آرین داد و آمد اینوری. تلو تلو خورد، عاروق زد. گفتم کسری مستی؟ گفت مست که نع ولی خوبم. ولی مست بود، زیر بغلش را گرفتم. راه می رفتیم.  رفتیم جلوتر روی کاپوت یک ماشینی نشستم. یکی از خیابانهای شمالی جنوبی فاطمی. شاید چهل ستون یا بیستون کنار یک مغازه دار کسری منتظر بود که من برم. کیف پولم را گذاشته بودم روی کاپوت، اول از توش کلیدم را درآوردم. آخرین لحظه پول. وقتی از روی کاپوت پریدم پایین یکی از توی یک ماشین از توی ترافیک بهم متلک گفت.ممد ( کسری؟) عصبانی بود. من عین خیالم نبود، حتی می خندیدم. آخرین لحظه کیفم را از روی کاپوت برداشتم. انگار که هی با خودم فک می کردم اینجا که همه مردیم، کیف پول برای چه؟. بردمش توی کوچه پس کوچه ها. آنجا که تخت و آن زن افتاده بودند. انگار که اصن حرف نزدم. انگار که کسری مست نبود، زخم خورده بود و زیر بغلش را گرفته بودم. توی کوچه ها حالا دوتا تخت بود، شاید ۳ تا. غیر از زنی که دوستش داشتم، یکی دیگه هم بود که افتاده بود روی یک تخت دیگر. زنده بود؟ نمی دانم. زنی که دوستش داشتم چشمهایش نمی دید. بدنش پر از زخم بود.چشمهایش هم. یک سرم از گیره ی کنار تختش آویزان بود.  نصفه ی من که مرده بود توی کوچه ی آن طرفی موتور سواری می کرد. نصفه ی زنده ام خیلی بدجنس بود، انگار خوشی نصفه ی مرده را نمی توانست ببیند. رفت توی کوچه کناری بهش گفت زن مرده است. آنجا اسم زن را گفتم ولی الان یادم نیست. نصفه ی مرده جیغ زد. نصفه ی زنده سوار ترک نصفه ی مرده بود. نصفه ی مرده موتور را کوباند توی دیوار. دیوار کوچه ی خانه ی کرمانمان بود. از موتور آمده بود پایین و جیغ میزد. گفتم ما کور شدیم. باز هم جیغ میزد .به نصفه ی مرده ام می گفتم اینا هیچ کدام واقعی نیس، همه چیز مجازی است. حتی داد می زدم که تو اینقدر احمقی که هر دفه می ایستی مرا تا سر کوچه می بری. ولی همین هم واقعی نیست.  اما نگاه کسری از آن گوشه ی کوچه چیز دیگه ای می گفت. نصفه ی مرده جیغ می کشید و نصفه ی زنده می خندید و از دستش فرار می کرد.... 

نظرات

  1. اثیری بودی
    اثیری بودی
    واقعی بودی
    اثیری بودی
    لکاته ای در کار نبود

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.