رد شدن به محتوای اصلی

همه چیز درباره ی دخترم.

 دلم می خواست یه دختر داشتم. دختری که چشماش مشکیه، موهاش مشکیه و یه کوچولو جعد دارن. موهاشم خیلی بلند نیستن. بچه که مدل نیست، بچه باس نفس بکشه، باس زندگی کنه. نباس از همون ۴ سالگی از حموم بدش بیاد به خاطر موهای بلندش. 
موهاشو خرگوشی می بستم، چون خرگوشی بستم حس خیلی خوبی به بچه میده. بعله خوب از بچگی های خودم یادمه. یه پیرهن کوتاه خال خالی قرمز تنش می کنم و جوراب شلواری سفید. 
بعد از ظهرها دست دخترمو می گرفتم میرفتیم با هم پارک. جک و جونورای ریز تو باغچه رو کشف می کردیم. بعد من براش از ستاره ها می گفتم. 
من که عاشق آدمهام، بعد راه میریم تو پارک با دخترم. به آدما لبخند می زنیم، با پیرزنها و پیرمردها حرف می زنیم، براشون شعر می خونیم و آواز می خونیم.
بعد اینجوری دخترم می فهمه که باس آدما رو دوست داشته باشه. چون اگه آدمها رو دوست نداشته باشه هیچوقت خوشحال نخواهد ماند.
باهاش میروم اتوبوس سواری، که هیجان یه ماشین گنده رو کشف کنه، که با اون درهای آسانسوریش حال کنه، تعجب کنه . و تمام مدتی که با هم بیرونیم هی ازم بپرسه مامان، این چیه؟مامان؟ من چه جوری دنیا اومدم؟ بعد من براش نیمه ابری رو بذارم و بگم این طوری . :) و اون قاه قاه بخنده بگه واقعا یعنی ابرها من رو ساختن؟ لک لک هم آورده من رو؟
بعد من سفت بغلش کنم و بحثو عوض کنم  
 برای دخترم کتاب می خونم، سیندرلا نه، چون یک نامادری بدجنس داره. همینطور سفید برفی. حتی بزبز قندی، چون گرگه میاد و بچه ها رو می خوره. بچه ی من که نباید از گرگ بترسه. بچه ی من که نباس فک کنه همه ی دنیا شنگول و منگوله. اولین کتابی که براش می خونم شازده کوچولوئه. یک گل سرخی که چند تا خار داشت
بند انگشتی هم قصه ی خوبیه. میشه یه بچه رو دوست داشت حتی وقتی اندازه ی یک بند انگشته. دلم می خواهد خودم براش قصه بنویسم، دلم می خواد تصویر سازی قصه هاشو خودم انجام بدم. مثلا یه قصه بگم براش از خانواده ی موسیقی. خانم ترانه و آقای آواز. که هفت تا بچه ی شیطون دارن. که صبحها مامانشون آواز می خونه: دو- ر- می- فا- سل- لا- سی .......... بیاین صبحونه
بعد براش آواز بخونم. اپرای فلان، بعد بگه مامان؟ اینجاش چی گفتی الان؟ 
هیچوقت بهش نگم من مادرتم، باید به خاطر من این کارو بکنی. همیشه داد بزنم تویی که باس انتخاب کنی. این زندگی توئه. بتونم بهش بگم من عاشقتم، حتی اگه دکتر نشی، مهندس نشی، آرتیست نشی. حتی اگه خانوادی موسیقی رو دوست نداشته باشی.
بهش بگم نباس فکر کنی چون من مامانتم همه ی حرفهام درسته. باس بتونی توی روم بگی مامان این حرفت اشتباهه، بعد من فکر کنم بگم عاره شاید حق با تو باشه
و مهمترین چیزی که باس بهش بگم اینه که آدما اندازه ی آرزوهاشون می دون. آرزوهاتو بزرگ کن، بزرگ، بزرگ و بدو. بدو، بدو
به دخترم میگم مهم نیست چه دینی داشته باشی، یا اصن نداشته باشی. باس به مردم خوبی کنی. باس حق کسیو نخوری. باس دروغ نگی. باس ظلم نکنی
به دخترم میگم اون کاری رو انجام بده که فکر می کنی درسته. نترس که آینده از آن تو
اگه تونستم این چیزا رو به دخترم یاد بدم، بقیه شو خودش میره. اینو مطمئنم. می تونه یه آدم خوب بشه، یه دوست خوب، یه زن خوب، یه همسر خوب
اگه تونستم این چیزا رو یادش بدم، وقتی ۳۰ ساله شد، نمیگه من کی ام؟ من کجام؟ داد میزنه میگه من خوشحالم، خوشبختم و پر از آرزو
پ.ن. آوازی که به یاد دخترم گوش می ده
 https://t.co/pK3OpI7I
 
پ.پ.ن. اون لک لکه و ابری هم که می گفتم اینان. مطمئنم دخترم عاشقشون میشه. عین خودم
 https://t.co/8nkAZEY0 
پ.پ.پ.ن: کل این نوشته مجموع توییتهایی بود که یه شب تو دلگیری تمام برای دخترم نوشتم. بعدها بهش اضافه شده ولی فعلن همینها رو پیدا کردم و گذاشتم . 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...