رد شدن به محتوای اصلی
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟
مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت. 
من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت. 
رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم.
وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

نظرات

  1. میدونم زشته این کار
    که بگردم یا بگم که بگردی ببینی این کی بوده که به شکل مادربزرگ اومده توی خوابت؟
    ولی فکر کنم مهمه که پیدا بشه
    اگه تو مادربزرگتو دیده بودی
    که آخه مادربزرگا خوبن
    خیلی خوبن
    آره اگه اونو دیده بودی شرایطش عجیب نبود
    ببین کیه که دوست نداره با سودی بحرفه
    بعد باید وقتی کشفش کردی
    ببینی پیری و چسبیدن زمین چیه که ناخودآگاهت داره بهش هشدار میده
    شاید اصلن مادربزرگت خودت باشی
    جاش هم مهمه
    مادربزرگتو کجا دیدی
    ببین منو ببخش
    اینا خوابای تو هست
    من نباید انقدر روش دقیق شم
    ببخش

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نه خواهش می کنم. ولی آیا واقعا میشه اینقدر به این قضیه معتقد بود؟

      حذف
  2. تقریبن میشه نزدیک به یقین

    پاسخحذف
  3. پریشب که رفتمسر خاک مامان بزرگی زیر اون بارون توی اون تاریکی نمی دونستم تو یه همچین خوابی دیدی الان که خوندمش یه حس خیلی عجیبی بهم دست داد مثه همون حسی که اون شب داشتم و می دونستم باید برم فاتحه بخونم که برام مهم نباشه چقدر در نظر همراهی هام عجیب و نترس به نظر میرسم با اینکه وقتی پام و روی اولین قبر گذاشتم یه حس عجیبی خزید توی وجودم...!! حالا چرا دارم این حرفا رو اینجا بهت میگم نمی دونم بهت که گفته بودم رفتم ولی از حسم نگفته بودم از این حس که فک می کردم اون شب برخلاف روز های معمولی که میری سر خاک به مامان بزرگ نزدیکم و دلم براش تنگ شده...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.