رد شدن به محتوای اصلی
هیچوقت به تماس دستها تقدس ندادم٫ از همون اوایل که تو فیلمهای پورن٫ فقط معاشقه شونو دوست داشتم. هیچ وقت برای بوسه٫ اولین بوسه٫ اهمتی قائل نشدم. چه فرقی می کرد اولین بوسه ام عاشقانه باشه یا نه؟ باید می بوسیدم تا برسم به اونی که واقعا متفاوته . باید در آغوش می کشیدم تا بفهمم کدام بغل گرمتره٫ دلچسب تره٫ امن تره و آرام بگیرم . و من در حسرت عاشقی می سوختم٫ به این فکر نکرده بودم بکارتم از آن مردی است که عاشقم باشه٫ چه اهمیتی داشت این غشا نازکی که از بچگی مرا از همه ی مردها ترسانده بود٫ کی و چطور از بین بره . من تشنه ی یک لحظه عاشقی بودم و به دنبالش می دویدم و آن روزی که پیداش کردم٫ نفهمیدم . انتظار اسب سفید و سواری زیبا رو نمی کشیدم٫ ولی فکر نمی کردم اینقدر می تونه ساده باشه. این قدر آروم . و من عاشقی می کردم و نمی دانستم٫ لذت می بردم٫ از همه ی آنچه که باید و نمی فهمیدم این انتهای خوشبختی است . وقتی تمام شد انگار بخشی از وجودم جایی جا ماند٫بخشی که شاید خیلی هم بزرگ نبود - چون من به زندگی ادامه می دادم. - ولی جایش هنوز هم خالی مونده. بعد از همه ی این روزها و ماهها که گذشته ٫ به عاشقی فکر می کنم٫ و یادم نمی آد چه جوری بود٫ و از غصه دلم میریزه. برای خود ِعاشقی نگران شدم که این قدر ساده از یاد میرود

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...