رد شدن به محتوای اصلی

خاطرات شمال محاله یادم بره


ایام رحلت امام رو٫ با قلبی آکنده از اندوه و اینا٫ راهی شمال شدیم٫ همین امسال ها٫ جایی که مستقر بودیم٫ یه ویلاییه تو دهات مرزن آباد. 
یه روز صبح من و دختر داییم٫ به قصد دریا رفتن و البته آفتاب گرفتن از ویلا زدیم بیرون و رفتیم چالوس٫ بماند که دریا هم طوفانی بود و ما اصن پامون هم به آب نرسید و فقط افتاب گرفتیم٫ یادم باشه داستانشو یه جای دیگه بگم که همه ی این خانوما تاپلس بودن٫ خاک برسرم٫ نمی دونم چی فکر کرده بودن٫ بعد هی دل ما قیلی ویلی میرفت. 
خولاصه تا غروب که دریا بودیم٫ بعد رفتیم نمک آبرود یه ناهاری بخوریم و یه کم آدما رو دید بزنیم. البته بماند چقدر گریگوری بازار بود و اینا٫ زودی از نمک آبرود زدیم بیرون و من همش دلم برای اون ۳ تومن پول ورودیش می سوخت. بعد رفتیم مجموعه ی آبادگران که یه چایی بخوریم و این دختر دایی عملی ما قلیون بکشه٫ خولاصه کلی طول کشید٫ و البته من در مجموعه ی آباد گران٫ یک دستگاه خودروی بوگاتی دیدم که رسما فر خوردم.
راه افتادیم که برگردیم مرزن آباد و بریم پیش ننه باباهامون٫ که به یه ترافیک سهمگینی خوردیم و مام بیحوصله از ترافیک٫ سرخرو کج کردیم برگشتیم چالوس و رفتیم خونه ی یکی از این فک و فامیلا٫ گفتیم ما صبح زود برمیگردیم خونمون. اونجا هم یه سری آدم بودن ما باهاشون رودروایسی و اینا داشتیم٫
رفتیم یه دوشی گرفتیم این روغن موغنا رو شستیم٫ و من یه بلوز دامن تنم کردم و اومدم پایین. . نشسته بودیم پای تلویزیون٫ دعوا هم داشتیم سر اینکه یکی می خواست فارسی وان ببینه٫ یه جماعتی بی بی سی٫ می خواستیم ببینیم این ا.ن تو مرقد چه زری زده و اینا٫ البته در جریانین که ما دلمون مرقد بود٫ این تن ناقابل شمال بود. 
ما در منازعه ی تلویزیونی که باختیم٫ چون حریف خیلی قدر بود٫ نا امیدانه راه افتادیم بریم تو ایوون بشینیم٫ یه قلیونی بکشیم٫ که این دختر دایی ما جیغش رفت هوا: سورمهههههههههه٫ رو دامنت هزار پاست
حالا منو میگی٫ با ۱۷۲ سانتی متر قد٫ بالا و پایینی می پریدم٫ التماس می کردم به همه تا من این دامنو همینجا در نیووردم یکی اینو برش داره٫ یه سری آدم هم دور من حلقه زده بودن و اینو نمی دیدن٫ خولاصه خیلی خودم کنترل کردم همون وسط لخت نشدم٫ دویدم تو آشپزخونه٫ همه جای دامنه رو چک کردم چیزی نبود٫ والا این قدر من بالا پایین پریده بودم٫ مار هم بود افتاده بود٫ ما با قلبی لرزان از آشپز خونه اومدیم بیرون. بقیه هنوز داشتن رو زمین دنبال این هزار پای نالوطی می گشتن٫ که دوباره مریم جان داد زد٫ ایناهاش٫ ایناهاش
همه نشسته بودن رو زمین رسما٫ دنبال این موجود مخوف می گشتیم٫ که دیدیم٫ یه کرم ِ سبزِ گوگولی٫ اندازه ی نوک ناخن٫ داره واس خودش سلانه سلانه رد میشه. سرمو اوردم بالا٫ به مریم می گم : این بود هزار پا؟؟؟؟ 
مریم البته خودشو نباخته بود ها٫ بازم اصرار داشت این خیلی موجود خفنیه.
خولاصه کم مونده بود به خاطر این کرم گوگولی٫ ما همه ی آبروی خانوادگی رو برباد بدیم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.