رد شدن به محتوای اصلی
امشب هوای قصه دارم٫ قصه گفتن
حال شنیدن داری؟
چه گونه شروع کنم؟ مثل قدیمها که می گفتند یکی بود٫ یکی نبود یا مثل این روزها که همه چیز عوض شده٫ یکی بود٫ یکی دیگه هم بود...
چه فرقی می کند مگر؟
می خواهم برایت قصه ی مردی را بخوانم که تنها بود. 
یعنی از اول که تنها نبود٫ زنی داشت٫زندگی ای داشت٫ برای خودش بروبیایی داشت. 
اتفاقا زنش هم زیبا بود٫ کم سال بود٫ یعنی در کنار مرد٫ جوان بود. 
مرد کارمند بانک بود٫ یه جایی حوالی میدان گمرک٫ یا نمی دانم میدان شاپور٫ شاید هم اون طرفای بازار بود٫ چه فرقی می کند٫ در هر حال نیاوران نبود٫ یا قیطریه . یه جایی اون پایین مایینا بود . ولی خوب شنیدی که کارمندای بانک وضعشون خوبه. 
زنش آخ زنش٫ می گم که جوون بود٫ خوشگل بود . از این تو بغلی ها٫ مرد عاشقش بود . زن هم٫ خیلی وقتی نبود عروسی کرده بودن٫ تازه عکسهای عروسی شان را قاب کرده بودند و به دیوار اتاق خواب زده بودند. 
همه چیز معمولی بود
ولی غمگین بود٫ به قول جلال سمیعی که همیشه می گفت معمولی بودن غم انگیزه. 
از نظر مرد غمگین نبود ها٫ صبح به صبح می رفت سر کار٫ غروب که برمیگشت بازهم عاشق میشد.
ولی برای زن غمگین بود
تنها بود٫ نه که مردش رو دوست نداشته باشه٫ ولی دلش شعر و شراب می خواست
مردش اهل شاعری نبود
حساب کتاب می کرد٫ چرتکه می انداخت٫ ماشین حساب
و زن عاشق مرد عیاری شد که روزها برسر خیابان فال می فروخت
با قناری ای که در قفس داشت
برای زن شعر می خواند و دیوانه اش می کرد ٫ همان کنار خیابان
زن بی قرار خیابان شده بود٫ هر روز٫ هر لحظه 
برای عیاری که شعر می خواند 
برای مرغ عشقی که در قفس تنها بود
روزها گذشت 
مرد عیار به زن گفت بیا تا برویم
زن به خانه برگشت٫ نگاهی به همه ی خانه انداخت و دانست که با عیاری زندگی نمی چرخد.
در را بست و دیگر به خیابان نرفت
عصر مردش به خانه آمد
آرام و خسته
مرد داستان ما هیچ وقت هیچی نفهمید
یعنی نخواست که بفهمد
مرد قصه ما تنها شد
مرد داستان ما٫ یک آدم معمولی بود
و معمولی بودن غم انگیزه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...