رد شدن به محتوای اصلی

داستان - غروب سه شنبه خاکستری بود

در خونه رو بستم٫ از پله های ورودی رفتم پایین و راه افتادم به طرف خیابون. خونه ی ما یه مجتمع بود ته یه خیابون خاکی٫ روزی که خونه رو خریدیم بنگاهی وعده داد تا آخر سال اینجا آسفالت میشه٫ دو ماه دیگه ۴ سال اون روز می گذره. یقی ی پالتومو می دم بالا٫ سرمو بالا می گیرم تا آفتاب کم رمقی که داره پهن میشه تو آسمون بشینه روی صورتم و خنکی باد رو ببره . امروز یه روز معمولیه٫ از اون روزا که اوایل بهمن ماه می زنه٫ از روزای قبل از دهه ی فجر هم هست٫ و هنوز خیابونها آذین بندی نشدن٫ اینجوریه که به معمولی بودنش کمک میشه٫ یه دوشنبه ایه مثل همه ی دوشنبه های دیگه. البته نه همه ی همه. بعضی از دوشنبه ها خاص اند. مثلا روز عقدم یه دوشنبه بود٫ ۲۰ اسفند یه سالی. ولی خوب ربطی به امروز نداره٫ امروز تقریبا ۳ سال از اون دوشنبه هه می گذره و من از خونه ی مامان و بابام اومدم بیرون. خوب این جمله خیلی معنی داره. در واقع اولین معنی ای که به ذهن هر کسی می رسه٫ اینه که شاید من طلاق گرفتم که خونه ی مامانم اینام٫ و در راستای اون٫ حتما نتونستم مهریه مو از اون مردتیکه ی فلان فلان شده بگیرم و لااقل یه آلونکی واس خودم بخرم و سر ۳۰ سالگی هنوز سربار ننه بابام نباشم٫ یا اینکه دیشب شوهره رو تنها گذاشتم خونه و اومدم خونه ی مامانم اینا خوابیدم که امروز بچه رو اونا نگهدارن و در راستای اون یعنی وضع مالی ما اونقدری خوب نیس تا بتونم بچه رو بذارم مهد. الان قیافه تونو کج کردین که چی؟ یعنی این فکرا به ذهنتون نمیرسید عمرا؟ نگاه به خودتون نکنین که خیلی ذهن مثبتی دارین ها٫ هستن آدمایی که در لحظه یه همچین سناریوهایی می نویسن٫ نمونه اش زن عموی مامانمه. از ایناست که تو بگی الف٫ اون تا نونش رفته. و نکته ی ظریفی که وجود داره٫ از خودش و بچه هاش عمرا بتونی حرف دربیاری٫ اینا فقط حرفای مردمو در میارن. 
بیخیال٫ اصلن چی شد رسیدم به اینجا. از یه روز معمولی آدم به کجاها که نمیرسه٫ اصلن اگه روز آدم معمولی نباشه که این قدر ذهنش الکی واسه خودش وول نمیزنه. فکر کن امروز باید می رفتم واکسن بچه رو می زدم٫ خو این قدر درگیر تنظیم وقتش با اداره و کوفت و زهر مار می شدم که اصن یاد زن عمو نمی افتادم. 
یا مثلا فک کن قرار بود برم دادگاه خانواده تا سکه ی این ماهمو بگیرم٫ به اینجاها نمیرسیدم٫ از همون دم در باید حواسم به لباسم و مقنعه و لاک ناخنم می بود تا اصن راهم بدن تو. توی راهم همش باید دعا میکردم نکنه دبه کنه و این سکه هه رو نده٫ اونخت بدبخت میشم و همه ی کارا رو باید از اول شروع کنم. 
یا اصلن چرا همش فکر منفی آدم بکنه٫ فکر کن قرار بود ناهار و با دوست پسرم برم بیرون٫ اونی که سنتافه ی سفید داره و هی ازم ایراد میگیره که این سانتافه است٫ نه سنتافه٫ خو چه فرقی می کنه چه جوری تلفذش کرد٫ اون که با A نوشته میشه٫ هم می شه آ بخونیش٫ هم اَ. می بینین از همین الان حواسم پرت شد٫ چه برسه اگه واقعا باهاش قرار داشتم . 
آره یه روز معمولی بود٫ از این روزای معمولی زمستونی که صبحش با یه نسیم خنک شروع میشه٫ سرماش از ستون فقرات آدم می ره پایین بعد یهو آدم لرزش میگیره و از جا میپره٫ خوب اصولن آدم تو زمستون شرطی میشه به یه سری لباسا٫ یعنی اصن نمی دونی هوای بیرون چه خبره ولی اون پالتو مشکیه سر چوب رختی رو برمی داری و روی یه پلیور می پوشیش٫ اول صبح هم مزه می ده ها٫ ولی وقتی میرسی اداره از گرمای شوفاژها می خواهی خفه شی و نمی فهمی با لباست چی کار کنی. 
میگم که ٫ اگه یه روزی این قدر معمولی نباشه٫ آدم یه کم بیشتر می فهمه چی بپوشه و چی کار کنه. 
بالاخره این خیابون خاکی لعنتی تموم شد٫ یه نگاهی به کفشام می اندازم٫ لایه ی نازکی از غبار روشون نشسته٫ همیشه روی کفش خاکی حساس بودم٫ حوصله ی خم شدن ندارم٫ پای راستمو از کفش درمی آرم٫ جورابمو آروم میکشم روی پای چپم٫حواسم هست کسی رد نشه ببینه٫ بعدش همینکارو با پای چپم می کنم. حالا بهتر شد. 
راه می افتم به طرف اتوبان ٫ باید رد شم برم اونور٫ این کاریه که هر روز می کنم. پله برقی خرابه. خودمو میکشم به طرف پله ها٫ می رسم روی پل٫ تا وسطای پل می رم٫ یه نگاهی می اندازم به ماشینهایی که با سرعت از زیر پام رد میشن. هنوز آفتاب خوب پهن نشده. پای راستمو بلند می کنم و می گذارم اونور نرده ها. کار سختی نیست٫ قد بلند به درد همین روزا می خوره٫ صدای پای یکی روی پله ها میآد٫ طرف سنگین وزنه٫ صدای نفسهاش هم میاد. نگاهمو می دزدم٫ دستامو می گذارم روی نرده ها و پای چپم رو هم رد می کنم. یکی از اون طرف پل داد میزنه چی کار میکنی؟٫ برمیگردم به طرفش براش دست تکون می دم٫ و خودمو پرت می کنم پایین. لااقل این دوشنبه برای خیلی ها دیگه معمولی نیست....
۲۹ تیر سال ۹۰ ساعت ۲ بامداد
سورمه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.