رد شدن به محتوای اصلی

هذیون

این صفحه ی سفیدو که می بینم٫ انگاری شاخم میزنه یه چیزی بگم٫ ولی حرف خاصی واس زدن ندارم. نه که هیچ حرفی نداشته باشم ها. ولی بعضی حرفا رو باید به همون چاه مگو گفت٫ نه که بگم شماها نامحرمین و اینا٫ نع ٫ نقل این حرفا نیس٫ ولی خوب یهو می بینی شد چس ناله. دیگه بسه خو آدم چقد چس ناله کنه٫ چقد هی بگه من می خواستم فیلان باشم و بهمان ولی هیچ عنی نشدم٫ این که رسم زندگی نیس.
نمی دونم چه جوری بگم٫ یه حرفایی هم هس٫ آدم دلش می خواد به غریبه ها بگه٫ مث اون دختره بود که تو هواپیما کنارم نشسته بود و حتی از سکسش با یارو داشت برام حرف میزد . آخه شماها غریبه ی غریبه ام که نیستین٫ یعنی خیلی هم آشنا نیستین ها٫ ولی خوب یه جوریه.ممممممم می فمین چی می خوام بگم؟
نع؟
ای بابا٫ من که دارم به این واضحی حرف می زنم٫ به زبان شیرین فارسی. ها ها٫ اینو گفتم یاد معلمای مدرسه افتادم٫ یادتونه وقتی یه چیزیو دو سه دفه توضیح می دادن٫ می گفتن مگه من دارم انگلیسی توضیح می دم٫ دارم فارسی میگم٫ فارسی٫ یا یه چیزی تو این مایه ها٫ یعنی همش می خواستن ماها رو بور کنن.
ببینم شماها می دونین بور کردم یعنی چی؟ عه نمی دونین؟ من چرا یهو می زنم اون کانال٫ کدوم کانال؟ کرمونی دیگه٫ تازه شانس آوردین مثلا نگفتم نگا رو دیوار یه کرپو نشسته٫ اونو که دیگه اصن نمی فمیدین . هاع؟ الان بور کردنم نفمیدین؟ این قدرام خنگ نبودین که٫ بور کردن یعنی خیط کردن٫ اینو که دیگه بلدین؟ خو خدا رو شکر
هاع؟ مگه من اینجا فرهنگ اصطلاحات کرمونی ام٫ خوب بزنین تو گوگل ببینی کرپو به چه معنیه. چقدر تازگیا مردم متوقع شدن از آدم. داشتم درباره ی چی حرف میزدم؟
هان٫ درباره ی اینکه دوست دارم باهاتون یه حرفایی بزنم و نمیشه و اینا. خوب یه چیزایی رو هم میشه گفت٫ مثلا اینکه امروز نتونستم اسکنرمونو رو ویندوز ۷ نصب کنم٫ می خواستم یکی دو تا عکس از بچگیای این داداش کوچیکه ها بذارم دور همی بخندیم. چی؟ چرا این قدر یواش حرف می زنین شماها؟
ها؟ آره راست می گی ها٫ هدفون تو گوشمه٫ بذا درش بیارم٫ چی می گی حالا؟ چرا عکس از خودم نمی ذارم٫ اونم می ذارم٫ یعنی می دونی٫ هی نیشسته بودم این عکسای بچگیمو نگا می کردم٫ هی افسوس می خوردم٫ یعنی من فکر کنم بزرگترین افسوس خورنده ی عالم بشم یه روزی. اصن ولش کن درباره اش حرف نزنیم اعصابم خط خطی میشه.
نه که بچگیهام همش بد بوده باشه ها٫ ولی همچین آش دهن سوزی هم نبوده٫ یعنی نه از باربی بازی خبری بود٫ نه آرایش بازی و اینا. همبازی هام سه تا پسر بودن٫ که همه با هم از دیوار می رفتیم بالا٫ بعد از اون بالا می پریدیم پایین٫ اصن یه وضی بود ها.
خونه مون دوبلکس بود٫ یه عالمه رختخواب می ریختیم رو زمین٫ بعد یه چادر نماز مامانمو می بستیم به نرده های بالا٫ مث تارزان باهاش می اومدیم پایین. جدی یه وختایی فک می کنم مامانم چه اعصابی داشت ها . بعد تو این بازیا بلا ملا هم سرمون می اومد ها٫ همین خود من٫ رو دست چپم یه رد بخیه دارم٫ کلاس پنجم بودم٫ ۴ تایی داشتیم آب بازی می کردیم٫ قصه اش خیلی مفصله٫ دستم رفت تو شیشه٫ ۷-۸ تا بخیه خورد. بعد تو مدرسه هی پز می دادم که من رفتم اتاق عمل و اینا.
اووه سرم از حال رفت٫ چقدر حرف می زنین٫ چی؟ من حرف میزنم؟ خو اگه تو هی نپرسی که من چیزی نمی گم٫ اصن ببینم شماها چی کار دارین هی از من اطلاعات بکشین بیرون؟ هاع؟
اطلاعاتی این؟ جاسوسین؟ هاع؟ زود بگو؟
با شمام٫ هی؟ کجا داری میری؟ دیوونه هم عمه ته٫ گفتم عمه ها خوبن؟ خو گفته باشم چه ربطی داره؟ واستا ببینم٫ هیییییییییی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.